اسبی سفید در پس زمینه ای سیاه می تازد
نزدیک می شود.نزدیک تر.
بخار نفس هایش را احساس می کنم
نزدیکم می آید و در کنارم می ایستد
آهنگ نی ای با آهنگ پیانوی آشنایی فضا را پر می کند
یالهای سفید و نورانیش را آرام آرام لمس میکنم
و بعد انگار که سالهاست می شناسمش
بغلش میکنم,چه قدر گرم و نرم است
صورتم را بر پیکرش می مالم.هوم چه احساسی
شیهه ای می کشد و چند قدمی عقب و جلو می رود
از سفیدی اش چشمانم می درخشند
نگاهم میکند.وای چه چشمان بزرگ و زیبائی
انگار چیزی می خواهد
سوار شو.مثل اینکه او این را گفت.متعجب و حیران می شوم
یالهایش را تکانی میدهد,یالهایش همچون امواج دریا متلاطم میشوند
محتاط و آرام سوارش میشوم
اوه چه آرامشی.وای وای چه احساسی
آرام حرکت می کند.چه ابهتی,عجب وقار و نجابتی
به ناگاه شیهه ای می کشد و چهار نعل می تازد
گردنش را سفت می چسبم
ترسیده ام اما نگران نیستم
هر لحظه تند تر و تندتر,باز هم تندتر و هی و هی تندتر از لحظه ی قبل
نوری شدید ظاهر می شود و من چشمانم را می بندم
ناگهان خود را در حال نزدیک شدن به پرتگاهی بس عمیق و هولناک می یابم
جیغی میکشم که فضا را پر میکند
به لبه ی پرتگاه می رسیم
چشمهایم را می بندم و او می پرد
ولی آخر چرا نگران نیستم
هنوز چشمانم بسته است اما احساس می کنم باید بازشان کنم
آخر زیر پاهایم چیزی آنها را هی بالا و پائین میبرد
ترسو و آرام چشم باز می کنم
این همان اسب است,ولی چرا بال دارد,چه چه چرا شاخ دارد
اصلا چرا شاخش می درخشد
می تازد.در پهنه ای شبیه بهشت پرواز می کنیم
احساس سبکی میکنم,دست هایم را می گشایم
بادی خنک موهایم را به تلاطم وا میدارد
من شروع به جیغ زدن می کنم,اولالا ایییهااااااااااااا
ما به سوی نور پیش می رویم
دوباره صدایش را می شنوم,او حرف می زند,او,او ........؟
چیه تعجب کردی؟اووون می گه
نترس من تکشاخم,نه تکشاخ قصه ها نه
من تکشاخ عشقم
شیهه اش در تمام ذرات می پیچد
من می خواهم تو را به سرزمین....؟
در همین لحظه....هنوز کلامش تکمیل نشده
همه جا رنگ می بازد.دنیا به دور سرم می چرخد
و لحظه ای بعدخود را در اتاقم و غرق در رختخواب خویش می یابم