صدایم کن که جان بر کف می آیم
برای طوافت با پای پیاده تا انتهای جان می آیم
از عشق قطره ای اشک بریز آنوقت ببین
دریاچه ای از اشک در کویر ترک خرده می بارم
اشک آبیه چشمت با اشک سرخ دل جواب می گویم
آهی بکش تا از شیر درنده تر بغرم واز طوفان سهمگین تر بوزم
سکوت............آواز باد..........خار هایی سرگردان........شن ها در جریان
غرورت بر پهنه ی آرام دلم قدم میگزارد
تاریکی....هول و هراس....وحشت و ترس
و باز؟؟؟
اشکهایم بر گونه هایم می لغزند
تو را و غرورت را می گریند
صدایم کن.صدااااااااااایم کن
جیغ هایم فضا را پر می کنند
شلاق عشقت به دست غرور جلادت هر شب بر وجودم
فرود می آیند
تن تازیانه خورده ام را با آتش غرورت داغ می زنند
و پاهای فلک زده ام را و تن نیمه جانم را هر نیمه شب
بر اسب سرکش غرورت می بندند و آنقدر بر بستر
خار آلود غرور میکشند که دیگر نه توان آه دارم
نه قطره ای اشک برای ریختن
و در آخر باز مثل همیشه
تنها,زخمی,گرسنه,لب تشنه,خسته و در مانده
در سیاه چال عشقت با زنجیر غرورت بر بندم میکشند