من و تو،ما همه سیر و او آنجا
تکیه داده بر دیوار در حالی که انگشتانش را بر ترک دیوار میکشد
خسته
گرسنه
نگاه هایش حاکی از یک ظلم
نگاهش معصوم.دلش پاک.بدنش خسته.روحش رنجور
من سیر.تو سیر.ما سیر ،اما او..................
رهگذری از آن سوی کوچه می آید
بوی نان تازه فضا را پر میکند
صدای قدم هایش که هر لحظه محکم تر و نزدیکتر میشوند در تمام کوچه طنین انداز است
می آید .می آید و حالا می گزرد.میگزرد و می رود
او سیر است .پس میرود بدون هیچ گونه نگاهی
من سیرم پس می خوابم .در آرزوی خوابهای خوش
تو سیری پس می خوابی در رویای فردای بهتر
آنها همه سیرند پس می خوابند
او گرسنه است ،پس از درد گرسنگی خود را به خواب می زند
خواب میبیند
فرشته ای با سبدی میوه
فرشته ای با سفره ای نان
فرشته ای با تکه ای گوشت
او سیر می شود
فردا صبح همهمه ای در کوچه است
او مرده است
از گرسنگی،
باز مرد نزدیک می شود
با نان تازه ای در دستش
اما بوی نانش دیگر زیبا و خوش آیند نیست
بوی نان با بوی نعش آن درهم می آمیزد
او نظاره میکند
قازی به سیبی که درد ستش دارد میزند
مرد را میبیند
با نانش که در دستش در کنار نعشش ایستاده است
می خندد
به آن مرد
به آن مردان
به آن زن
به آن زنان
قهقه اش در ابرها طوفان میکند
آسمان می غرد
باران شر شر میبارد
سلام...اول شدنم خوبه ها...چه شعر تلخی بود!