امشب

امشب خواهم گریست
باز از تو خواهم گریست
ابر های سپید دل آرامم امشب دوباره سیاه و سرکش خواهند بود
امشب در دلم باز طوفان است
قطره ی اول شالاپ
قطره ی دوم شالاپ
شالاپ،شالاپ،شالاپ
گریستم
ببین چه سیلی روان است
ببین دست هایم راچه لرزانند
ببین اشک هایم را چه لغزانند
ببین این همه از توست
گرمای قلبم را دریاب
سرخی چشمانم را نظاره کن
سردی دست هایم را لمس کن
زجه هایم را می شنوی
می بینی چه غمناکند
مو هایم راببین چه ویران و پریشانند
نمی دانم
تو را نمی دانم
عشقم را باور دارم اما عشقت را.....؟
هی ،هی ، هی
آتش عشقت تن و جان و وجودم را می سوزاند
طوفان عشقت آبادی هایم را،آرزوهایم را ویران میکند
و یاد چشمان تو،خاطره ی لبخندت،گیسوان بلندت و سراب عشقت دوباره امیدم میدهند
نفسی میکشم،نفسی عمیق،نفسی از اعماق
هوم چه رویای شیرینی
تو را تصور میکنم
امواج بر شن ها ی ساحل می کوبند
آتشی روشن کرده ایم
نسیم می وزد
ماه نورانیست
وای که در زیر نور ماه چشمان تو چه محتاطانه بر تمام هستیم سیر میکند
قلبم دیگر نمی زند
یا آنقدر آهسته میزند که طپشش را احساس نمی کنم
نفست را بر صورتم حس میکنم
چه سرشار است.سرشار از تو،سرشار از زندگی
بیدار می شوم
رویایم ناتمام می ماند
ببین انگار باران آمده است
ببین چشمانم تار است
ببین هادی عاشق است
ببین،مرا ببین،خواهش میکنم
ببینننننننننننننننننننننننن
هق،هق،شالاپ،شالاپ،شالاپ
باران باز بارید

تک شاخ عشق

اسبی سفید در پس زمینه ای سیاه می تازد
نزدیک می شود.نزدیک تر.
بخار نفس هایش را احساس می کنم
نزدیکم می آید و در کنارم می ایستد
آهنگ نی ای با آهنگ پیانوی آشنایی فضا را پر می کند
یالهای سفید و نورانیش را آرام آرام لمس میکنم
و بعد انگار که سالهاست می شناسمش
بغلش میکنم,چه قدر گرم و نرم است
صورتم را بر پیکرش می مالم.هوم چه احساسی
شیهه ای می کشد و چند قدمی عقب و جلو می رود
از سفیدی اش چشمانم می درخشند
نگاهم میکند.وای چه چشمان بزرگ و زیبائی
انگار چیزی می خواهد
سوار شو.مثل اینکه او این را گفت.متعجب و حیران می شوم
یالهایش را تکانی میدهد,یالهایش همچون امواج دریا متلاطم میشوند
محتاط و آرام سوارش میشوم
اوه چه آرامشی.وای وای چه احساسی
آرام حرکت می کند.چه ابهتی,عجب وقار و نجابتی
به ناگاه شیهه ای می کشد و چهار نعل می تازد
گردنش را سفت می چسبم
ترسیده ام اما نگران نیستم
هر لحظه تند تر و تندتر,باز هم تندتر و هی و هی تندتر از لحظه ی قبل
نوری  شدید ظاهر می شود و من چشمانم را می بندم
ناگهان خود را در حال نزدیک شدن به پرتگاهی بس عمیق و هولناک می یابم
جیغی میکشم که فضا را پر میکند
به لبه ی پرتگاه می رسیم
چشمهایم را می بندم و او می پرد
ولی آخر چرا نگران نیستم
هنوز چشمانم بسته است اما احساس می کنم باید بازشان کنم
آخر زیر پاهایم چیزی آنها را هی بالا و پائین میبرد
ترسو و آرام چشم باز می کنم
این همان اسب است,ولی چرا بال دارد,چه چه چرا شاخ دارد
اصلا چرا شاخش می درخشد
می تازد.در پهنه ای شبیه بهشت پرواز می کنیم
احساس سبکی میکنم,دست هایم را می گشایم
بادی خنک موهایم را به تلاطم وا میدارد
من شروع به جیغ زدن می کنم,اولالا ایییهااااااااااااا
ما به سوی نور پیش می رویم
دوباره صدایش را می شنوم,او حرف می زند,او,او ........؟
چیه تعجب کردی؟اووون می گه
نترس من تکشاخم,نه تکشاخ قصه ها نه
من تکشاخ عشقم
شیهه اش در تمام ذرات می پیچد
من می خواهم تو را به سرزمین....؟
در همین لحظه....هنوز کلامش تکمیل نشده
همه جا رنگ می بازد.دنیا به دور سرم می چرخد
و لحظه ای بعدخود را در اتاقم و غرق در رختخواب خویش می یابم