جاده ی مه گرفته

جاده ای مه گرفته
درختان خوف انگیز
هو هوی سهمگین باد
و صدای جغدی شوم که گاه گاهی همراه با باد مرا می لرزاند
آرام و ترسو پیش می روم
پشت سرم مه
روبرویم مه
مقصدم گمشده در مه
نه چراغی
نه رهنمایی
نه یار و همراهی
گیج و منگ
قدم بر می دارم
ناله هایم در درختان جولان می دهند
از سوراخ تنه هایشان می گزرند
شاخه هایشان را بر هم می زنند
و مانند شبهی سرگردان در زمین و زمان, در مه فرو می روند
کسی به فریادم نمی رسد
کسی اشکهایم را نمی بیند
کسی زجه هایم را پاسخ نمی گوید
مه.مه.مه.مه.همه جا مه
دیوانه وار به هر سو نگاه می کنم
نکند که من دیوانه ام
دیوانه وار می خندم
ولی آخر من که دیوانه نبودم
آشفته می شوم
آری یادم آمد
من از آن روز دیوانه ام که به جاده ی مه گرفته ی عشق تو
پا نهاده ام
و آه هایم دوباره به سراغم می آیند

اشکهایم می شکنند


شب است و اشک های یخ زده ی من مثل تمام شب های پیشین
می بارند
می بارند و از عشق تو می نالند
می نالند و تو را می خوانند
می خوانند و تو را می خواهند
اشک هایم میشکنند
ناله هایم از تو شروع می شود و با تو به اتمام می رسد
آه و آه و آه و آه هایم همه از توست
لرزش دستانم.لغزش پاهایم.کوری دیده گانم.بغض های گریبانم.خیسی گونه هایم همه از توست
چشم باز میکنم تو را می بینم
چشم بر هم میگذارم تو را می بینم
آب می خورم از تو می خورم
نفس می کشم از تو می کشم
اشک هایم میشکنند
تو را می نویسم
تو را می خوانم
تو را می چشم
تو را می بویم
تو را می گریم
تو را می خواهم
تو را تمنا میکنم
تو را زمزمه میکنم
اشک هایم می شکنند
و تو اینهمه را میبینی و مرا نمی بینی
اشکهایم را می بینی.خواهشم را می خوانی
هق هق ام را می شنوی
اینهمه را می دانی و مرا نمی دانی
اشک هایم می شکنند
در ژرفای وجودت هستم.در کل وجودم هستی.اما هنوز مغروری با اینکه عشقم را از چشمانم هر بامداد و شام می خوانی
صدای قلبت را دریاب و با آهنگ تپش هایش همراه باش
و اشکهایم را از پشت سد غرور آزاد کن
در نی عشقمان بدم
و آنگاه من و تو سبز تر از همه ی دشتها خواهیم بود
اشک هایم میشکنند

اپرای باغ بابا بزرگ

آن رقص برگ ها و شاخه های درختان سیب با صدای نسیم
و با آهنگ بلبلکان چه زیبا بود
آن دنس هماهنگ ساقه های گندم با حرکات باد بهارچه تماشایی بود
آن رودخانه چه زنده جاری بود و چه مسرور از زندگی می خواند
قطراتش چه هماهنگ با هم همسرایی می کردند
آن ابرها با آن همه ابهت چه ساکت و نرم می گذشتند و چه با وقار قدم بر میداشتند
آن درختان چنار مانند نگهبانان پادشاهان چه مغرور و مستحکم با آن قد بلندشان
همه جا را می پاییدند
و آن نی ها که در آن گرما پاهای خود را در آب رودخانه فرو برده بودند
چه قدر آرام و شیرین چرت می زدند
وای که آن بلدرچین ها در لابه لای یونجه ها چه تنازی  می کردند
آن گنجشک ها که در لابه لای شاخه های درختان همدیگر را دنبال می کردند چه رها بودند
و من آن تماشاگری که محو این همه زیبایی اما گنگ به زیر سایه ی تاکی نشسته بودم
و خداوند چه زیبا این سمفونی را اجرا می کرد
در اپرای باغ بابا بزرگ